طبق
معمول آماده شدم که برم بیمارستان. سوار اتوبوس که شدم، یه صندلی خالی پیدا کردم و
رفتم نشستم. تا نشستم به بغل دستم سلام کردم و این سلام کردنه، باعث شد سر حرف وابشه.
چندتا سوال داشت که پرسید. اونقدر گرم صحبت شدیم که سر ایستگاهی که باید پیاده می شدم،
دلم نیومد بحث رو نیم کاره بذارم و برم. البته دلشوره دیر رسیدن رو هم داشتم. دلم نمی
خواست سر قراری که دارم دیر برسم. خدا رو خوش نمیاد، کسایی که منتظرت هستن رو معطل
کنی، خودش یه نوع حق الناسه، مردم هم هر کی برای خودشون هزارتا کار و گرفتاری دارن.
خلاصه پیاده شدم و باقی مسیر رو با تاکسی رفتم که
از قضا، تو ترافیک گیر کردم. راننده هم که آدم فرزی بود، قبل از اینکه بین ماشین ها،
گیر بیفته، سریع پیچید تو یه فرعی و راهش رو ادامه داد، غافل از اینکه من باید از همین
خیابون می رفتم. مجبور شدم وسط راه پیاده بشم و از یه خیابون فرعی، با سرعت خودم رو
برسونم. مسیر جدیدی بود و تو این چند وقتی که بیمارستان می رفتم، این خیابون رو ندیده
بودم. در ضلع شرقی بیمارستان، خیابون خلوت و آرامی بود، اما یه جورایی فرق داشت. تو
پیاده رو کنار بیمارستان، چندتا چادر مسافرتی برپا بود. تو یکی از چادر ها یه زن و
مرد میانسال، تو یکی دیگه هم یه مرد جوان با یه دختربچه چهارپنج ساله. کنار خیابون
هم چندتا ماشین با پلاک شهرستان پارک بود که از پتو و سایل توی ماشین می شد فهمید که
مسافرند و غریب.
درباره این سایت