-
سلامت
باشید، راستش هم خواستم حالت رو بپرسم، هم یه زحمتی داشتم برات.
-
جون
بخواه، زحمت چیه مومن امر کن در خدمتم!
-
راستش
حاجی، خبر که داری اومدیم تو این بیمارستانی که چند روزه افتتاح شده، شیخ جواد
قرار بود بیاد اینجا و امام جماعت ما بشه، که بنده کاری براش پیش اومد، فعلا نمی تونه
بیاد. خواستم اگه زحمتی نیست، قدم رو چشمای ما بذاری و تا حاج جواد بر میگرده،
تماز ظهر و عصر رو بیایی اینجا.
-
خدا
خیرت بده. راستش وظیفه است، ولی خودت که میدونی سرم خیلی شلوغه، یه پام اداره است
و یه پام هم دانشگاه. میترسم بهتون وعده بده بدقول بشم.
-
حالا
شما بیا ان شاءالله که مشکلی پیش نمیاد.
-
چشم.
حالا از کی باید بیام؟
-
از
همین امروز. شما یه ساعت مونده به اذان راه بیفتی میرسی.
-
الان
که سرم خیلی شلوغه، ولی چشم دکترجان.
-
منتظرتم.
خداحافظ
بعد
از اینکه با محسن خداحافظی کردم، همینکه خواستم ادامه ابلاغیه ای که روش کار
میکردم رو بنویسم، دیدم رشته افکارم کامل پاره شده و ذهنم تبدیل شده به صحنه جنگ
حق و باطل.
از یه طرف انگار یکی تو گوشم می گفت: مرد حسابی
با این مشغله چرا قول دادی، تازه حالا چرا بیمارستان؟ امام جماعت بیمارستان شدن
دردسر خودش رو داره. باغ و بستان که نمیری. آخه خون و زخم و شکستگی و هزارتا درد و
مرض دیگه دیدن داره مگه. دیدن مریضها و گرفتاریهاشون یه مصیبته، مراجعه بعضی
خانواده هایی که مریض دارن به امام جماعت و توقع های که دارن هم خودش یه داستانیه.
مسیرش که دوره. رفت و برگشتش دستِ کم، سه ساعت در روز وقتتو میگیره. میخوای کار
طلبگی کنی، یه جای بهتر، نزدیکتر، بی دغدغه تر. از طرف دیگه وجدانم با یه لحن
مهربون اما پُر از امید، بِهم می گفت: حسین جون، تو که خودت دغدغه خدمت به بیمار و
گرفتار رو داری، از ثواب رسیدگی به مریض و پرستاری میگی و مینویسی، بسم الله! خدا
خودش زمینه اش رو فراهم کرده. یا علی بگو و شروع کن. توکا کن به خدا، خودش کمکت می
کنه.
درباره این سایت